تمام این سالها هم که دور هم جمع میشدیم توی کافهها و سینماها و تاترها بوده. فضاهای عمومی. طعم بار دیگر دور هم جمع شدن را میچشیدیم. اما تمام و کمال نبود. مال مال خودمان نبود. لذت میبردیم که بعد از ۱۵ سال ۲۰ سال هنوز میتوانیم دور هم جمع شویم. گیریم سالی یک بار. هفتهی پیش که با حمید و امیرحسین رفته بودیم سرخهحصار، اول جادهخاکیها دو تا پسر نوجوان به ما پیوستند. نمیدانم از کجا فهمشان بیجک گرفت که ما کل تپهها را رکاب خواهیم زد و آنجاها را مثل کف دست میشناسیم. یکهو آمدند کنارمان گفتند میشود ما هم با شما بیاییم؟ گفتیم چرا که نه. نوجوان بودند و ورجه وورجه زیاد میکردند. اما میدانستند که باید همراه ما بیایند. شعف و تعجب کاشفانهشان از دیدن گلهی آهوها برایم حسرتبرانگیز بود. یک جایی از ما پرسیدند که شما چند سال است با هم دوستید؟ گفتیم از سال ۱۳۸۰. گفتند اوففف، ما هنوز به دنیا نیامده بودیم که شما با هم دوست بودید. ۱۶ ساله بودند و اول مسیری که ما ۲۰ سال پیش در مرکز ۲۸ شروع کرده بودیم. حالا دیگر ۲۸ی وجود ندارد که بتوانیم زیر سقفش دوباره جمع شویم. کتابخانههای کانون پرورش فکری یکی یکی جمع شدهاند و تعطیل. هفتهی پیش که قدیر گفت مرکز تجربیات هنری کانون را هماهنگ میکنم، دم غروبی دور هم جمع شویم، اصلا فکر نمیکردم که به این حد از شعف برسم. فرزان به تهران برگشته بود و هفتهی دیگر عازم فرانسه بود. هر بار تهران میآید به بهانهاش بار دیگر دور هم جمع میشویم. این بار اما دور هم جمعشدنمان جور دیگری بود. دیرتر از بقیه هم رسیدم. اما تا وارد شدم یکهو ذوب شدن گذر ۲۰ سال از زمان را در کسری از ثانیه حس کردم. حس عجیبی بود. یکهو حس کردم رها شدهام. یکهو ح, ...ادامه مطلب
نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمیدانستم از من چه میخواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفتهام فقط خودم رانندگی کردهام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب مینشینم حس همزمان مالکیت و آسودگی را تجربه میکنم. مالکیت یک فضایی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمیخواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازیها نیستم راستش. بعضیها اینجوریاند. حتما باید یک لیوان آب بهشان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب بهشان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم میخواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی میکنم سریع فراموش کنم که خیری رساندهام. ایضا به آدمهایی هم که بهم خیر میرسانند میگویم که از من انتظار آنچنانی برای جبران خیرت نداشته باشیها. خیلی وقتها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی ایندفعه ویرم گرفت همانموقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و اینها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلیهای دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگهای بوده که به خاطر اون چیزا , ...ادامه مطلب
شاهرخ مسکوب وقتی کتاب روزها در راه را منتشر کرد، در معرفی کتابش برگشت گفت: نوشتن مثل استریپتیز میماند. تو لایه به لایه خودت را برهنه میکنی و دیگران لایه به لایه حظ میبرند. قبل از این که این جمله ر, ...ادامه مطلب